خاطره نویسی برای همه جالب است. خواندن خاطرات دیگران نیز شیرین است. نوشته های زیر حاطرات جالب یک مربی تربیتی از سالهای تدریس در مدارس مختلف است.
نقش من تو مدرسه چیه؟
من یک مربی تربیتی دبیرستان هستم. یک روز با خانواده مشغول تماشای تلوزیون بودم .خوب که دقت کردم ،شناختمش.درسته خود خودش بود. برای این که مطمئن شوم، منتظر تیتراژ پایانی فیلم ماندم و بادقت اسامی عوامل فیلم را خواندم. بعد رو به عیال محترمه که او هم مشغول تماشای فیلم بود، کردم و بادی هم به غب غب انداختم ! و گفتم : این جوون رعنا رو که توی این فیلم مهم تاریخی-مذهبی از رسانه ملی دیدی، یه روزی دانش آموز من بود.
عیال هم که مثل همیشه جوابش از قبل آماده بود، بلافاصله گفت :”خوب تو رو سنن؟”
گفتم : خوش انصاف مگه تو همیشه نمیگی، من آخرش نفهمیدم تو، توی مدرسه چه کاره ای؟
گفت: خوب بله ،همین حالا هم می گم!
گفتم : پس خوب توجه کن ! این بازیگر نازنین و خوش تیپ که توی فیلم ملاحظه کردی، دانش آموز درس خوانی بود. علاقه ی زیادی هم به فعالیت های هنری مخصوصا “تئاتر و نمایش” داشت. اما علی رغم مخالفت پدر و مادرش که دوست داشتند دکتر شود، در رشته ی بازیگری و کارگردانی در دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد. و اکنون هم که دیدی! و ادامه دادم: در آن سال ها به کمک او و چند تای دیگه گروه تئاتر مدرسه رو در جشنواره های استانی و حتی کشوری صاحب مقام کردم! و حالا با دیدن این فیلم احساس می کنم بالاخره یه جایی نتیجه ی کارم رو دیدم و مغرورانه گفتم : “افتاد”؟
عیال هم آه معنی داری کشید و گفت: خدا رو شکر بالاخره برای اولین بارتوی این سالها یه جمله ی رضایت بخش در مورد کارت ازت شنیدم و از مشکلات گله نکردی و اعصاب من و بچه ها رو به هم نریختی! و با زیرکی و شاید هم کماکان، باکنایه گفت :”خداقبول کنه”
مثل همیشه خدمت عیال محترمه توضیح دادم که لطفا مسائل را قاطی نفرمایید! ” گله کردن من از مشکلات، به معنای نارضایتی از موانع موجود در کار است ، نه از نوع کار”!
اما ، ازخدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان! این جمله ی آخر عیال مرا به فکر فرو برد و به خودم گفتم: مردحسابی ، خداچی رو قبول کنه ؟! لااقل باخودت روراست باش”!
قدری دچار عذاب وجدان شدم و استغفراللهی گفتم و به خدا قول دادم که دیگه تکرارنمی شه!
“فلش بکی” به گذشته زدم و به خاطر آوردم که بچه های گروه تئاتر و از جمله همین جوان که درفیلم بود و ذکرخیرش رفت، باچه حرارت و عشق و علاقه ای به دنبال اجرای نمایش بودند و ازمن که مثلا مربی تربیتی مدرسه بودم ، می خواستند حمایتشان کنم و من هم سعی خودم را می کردم اما شرمنده اشان می شدم. “حالا چرا؟ بماند!”.
به یاد آوردم، از من خواستند برایشان مربی بگیرم، با مربی کار کشته ای رایزنی کردم ،اما تلاشم بی ثمر ماند.! “حالا چرا؟ بماند!”.
به یاد آوردم ،ازمن خواستند مقداری وسایل که خیلی هم گران نبودند، برای دکور و تزیین صحنه تهیه کنم، خیلی هم تلاش کردم اما نشد! “حالا چرا؟ بماند،”
به یاد آوردم، از من خواستند، چند تا نوار کاست که مربوط به کارشان بود، تهیه کنم که البته این یکی را هر طور بود، تهیه کردم.
به خاطر آوردم، از من خواستند چند دست لباس و کلاه و این جور چیزها (حتی دست دوم) برایشان تهیه کنم، تلاش کردم اما نشد. “حالا چرا؟ بماند”!
روز اجرای تئاتر
به یاد آوردم و باز هم شرمنده شدم که بچه ها، خودشان تئاتری راه انداختند و شاید باهزینه ی خودشان مربی گرفتند و از پارچه کهنه ی پلاکاردهای قدیمی که بیش از ربع قرن از عمرشان گذشته بود، استفاده کردند. و وسایلی هم ازاین ور و آن ور قرض گرفتند. و چون مدرسه سالن و جا هم نداشت و دو شیفت هم بود، شب ها تا دیر وقت در سرمای زمستان در راهروهای مدرسه تمرین می کردند. من هم فقط تماشاچی تمرین هایشان بودم و اتفاقا درجشنواره ها هم صاحب مقام شدند و برای مدرسه و مدیر محترم کسب آبرو کردند!
و کاش به یادنمی آوردم، آن هنگام که خواستم به پاس زحماتشان و کسب مقامشان هدیه ای ناچیز تهیه کنم که وقتی مطرح کردم، گفتند” بابا این کارها که صلواتیه”! والبته ایضا برای سایرموارد!
وبالاخره کاش به یاد نمی آوردم، آن زمان که موضوع تشکیل گروه تئاتر و سرود و هزینه های مربوط به آن را درجلسه ی انجمن اولیاء مدرسه و در همه جا و پیش همه کس ، مطرح، و درخواست حمایت کردم اما پاسخی که دریافت کردم این بود که” اگر تضمین می کنی برای مدرسه “مقام” کسب کنی، یه چیزی! ، والا…
حالا چرا ؟! بماند!
خاطره اولین روز خدمت
فراموش نمی کنم، اولین روزخدمتم یعنی اول مهر سال شصت و شش، وقتی به اتاق معاون پرورشی اداره ناحیه سه شیراز وارد شدم، با آقای “شهریارپور” مواجه شدم. اولین چیزی که توجهم راجلب کرد و به آن خیره شدم، قاب عکس رزمنده ای با چفیه و کلاه و لباس جبهه که درست بالای سرش به دیوار نصب شده بود و زیر آن نوشته بود:
” از کار برای خدا خسته نشوید و…”
بعد از سلام و احوالپرسی ،مثل اینکه متوجه شد، گفت می خوای بدونی اون عکس کیه؟ گفتم، اتفاقا بله، مکثی کرد و دیدم که اشک در چشمانش حلقه زد. ناراحت شدم و عذرخواهی کردم. اما وی بلافاصله گفت ، نه ، اخوی ناراحت نشو. چیزی نیست و ادامه داد: “او مراد ما بود. عزیز ما بود. او از یه جنس دیگه بود، او زمینی نبود، زمین دیگه گنجایش اونو نداشت و…
اون “شهیدحسن کامفیروزیه” که این بنده ی سرا پا تقصیر جاشو غصب کرده و پشت میزش نشسته و فکرمی کنه می تونه مثل اون باشه! و زهی خیال باطل ، دیگه مثل اونو مادر نمی زاد و با همان لرزشی که در صدایش بود، خیلی آرام گفت” حالا متوجه شدید اون کیه؟” و دستش را به سرش زد و آرام گفت ” ای خاک بر سر من ” و از من پرسید، اخوی اگه ناراحت نمی شی می شه بفرمایید، تو این اوضاع و احوال “شما انگیزه تون از وارد شدن به امور تربیتی چیه؟
بعد با لهجه ی شیرازی و کمی خنده گفت: “نکنه کار دیگه ای گیرتون نیومده و از سر ناچاری می خوایین بیایین مربی بشین”. با دلخوری از جایم بلند شدم که خداحافظی کنم، اما مثل اینکه زود متوجه شد و گفت “کوجو کاکو”؟ به ای زودی می خوی دربری؟ چرو ناراحت شدید؟ اینا رو گفتم که یه وقت” چشم بسه” وارد نشی. بگذار همی حالاسنگامونو با هم وا بکنیم. بگذار برات بگم “ای کار یعنی خون دل خوردن ، فکر نکنی مربی شدن مثل معلمیه ها، اگه میخوی معلم بشی، برو طبقه ی پایین قسمت آموزش، تا زنگ بزنم کارتو راه بندازن ” ،”ای کارو یعنی دلهره”، یعنی “خلاقیت بادست خالی”،”یعنی زود پیر شدن”،” و ادامه داد، ” دلخور نشو کاکو برو خوب فکراتو بکن بعد بیو من درخدمتتم”
به ناچار و علی رغم میل باطنیم، گفتم جناب “ببخشیدا ، درسته که وضعیت کار و استخدام توی این “موقعیت جنگی خرابه”، اما خدا قبول کنه، من با علاقه انتخاب کرده ام و گر نه به قول شما طبقه ی پایین اعلام نیاز برای معلم حق التدریس شده و نیازی به زنگ زدن شما هم نیست! و توضیحاتی هم دادم و به قول معروف با مدرک ثابت کردم که از سر ناچاری نیست. و ایشان هم قانع شدند و گفتند، ” ها کاکو حالا شد یه ی چیزی .
خدا خیرت بده روشنم کردی” و به آقای معاون پرورشی اداره گفت: آقای یونسی ببین کجا نیازه؟ و آقای یونسی بعد از سلام و احوالپرسی و جستجوی بایگانی سوابقم ازخودم ، که چه کار بلدی و توی جبهه چه کار می کردی و از این دست سوالات، با همان تواضع و متانت همیشگی اش خیلی آرام و بعد از کلی صغری و کبری چیدن که مثلا در این موقعیت اتفاقا “خدمت در منطقه ی محروم، از خدمت در جبهه کمتر نیست” و این هم نوعی “امتحان الهی است”
حالا تشریف ببری، می بینی که “روستا خیلی از شهر بهتره ” و… به قول معروف “مخم را زد” و پیشنهاد عزیمت به منطقه ی کوار (که آن زمان جزو ناحیه سه بود) را روی میز گذاشت و من هم که از بدو ورودم به این اتاق با صحنه های تاثیر گزاری روبرو شده بودم، به گمانم “جو گیر شدم”و بدون تامل، گفتم اتفاقا من خودم بچه ی روستا هستم و روستا برای من بهتره و به هرحال فرقی نمی کند، هر جا باشد می روم و خداقبول کند رفتم و سه سال در امور تربیتی کوار مشغول خدمت بودم و طوری علاقمندشدم که حتی بعد از مستقل شدن منطقه ی کوار با اکراه به شیراز آمدم.
حالا که به انتهای خدمت رسیده ام و به گذشته می نگرم، می بینم : ” تاثیراتی که خودم از آدم های خوب گرفته ام ، برایم مشهودتر است تا اینکه بخواهم ادعا کنم بر دیگران تاثیرگزار بوده ام”!
خاطره یک روز کلاس
می خوام براتون یه داستان روایت کنم؛ مثل یه خاطره. آخه می دونید ، توی داستان قوه ی تخیل دخیله. اما توی خاطره واقعیت.
– اه بازم حرفای تکراری.
– بابا می دونیم شما هم …
– بچه ها هیس. فکر کنم قضیه” سه شد”. آقا حرفاتونو شنید .
-خجالت بکشید. مراعات کنین.
-نه، مهم نیست. راحت باشید بچه ها. هرچی دلتون میخواد بگید. قصدم این بود که …
– ولش کن. اصلا قصدی نداشتم. آخه نمی خوام با حرفای تکراری خسته تون کنم. کتاباتونو باز کنید بریم سر درس.
-نه آقا شما ناراحت نشید. ازاون ردیف آخر بود، می دونید آقا اینجوریند دیگه.
-آقا ما معذرت می خوایم.
– اشکالی نداره. من ناراحت نمی شم. به قول شما ردیف آخرند دیگه.
– آقا منظورمون این بود که جذاب باشه . قصد دیگه ای نداشتیم.
-خوب بگذریم . حالا داستان بگم یا خاطره؟
آقا اجازه اگه خیلی وسواس دارین که داستان باشه یا خاطره،” اعتدال” ایجاد کنید بین این دو.
-منظورت از اعتدال چیه پسر خوب؟
– ببخشیدا بفرمایید “داطره “
– ساکت باشید بچه ها خنده بسه.
– چی ؟ داطره؟! یعنی چه؟
-آره آقا همین حالا اختراع کردم یعنی ترکیبی از داستان و خاطره ، “اعتدال” ایجاد کردم دیگه. ما اینیم دیگه بچه ها. لطفا تشویق نکنید شرمنده می شم.
-آفرین زیاد هم بد نیست . اگه وقت کردی برای فرهنگستان لغت هم بفرستش.
– حالا بریم بچه ها.
– بریم دیگه آقا هه هه. کشتید مارو.
– یا علی، رفتیم.
بچه ها حتما می دونید خاکریز چیه؟و کار نیروهای مهندسی رزمی چیه؟
– نه آقا فقط شما می دونید.
– ببخشید آقا جدی نگیرید. ادب نداره.
-بله آقا توی برنامه ی” روایت فتح” یه شب دیدیم که دارن خاکریز می زنن. درسته؟
– آقا کلاس می ذاره. اصلا ایشون کانالای ایرانی رو فینیش. چه برسه به روایت فتح و این جورچیزا.
– خودت چی پسرخوب؟ توکه… دیگه… نذار بگم.
– لطفا بحث نکنید بچه ها، بله یکی از کاراشون همینه.
– عرض شود که:
“در نزدیکی های جزیره مجنون، مقر گروه مهندسی رزمی که من هم یه عضو کوچک آن بودم، واقع شده بود و پشت خاکریزی که سنگرها ی آشیانه یا همان پارکینگ لودر و بلدوزرها قرار داشت؛ تصادفا باصحنه ی مشکوکی مواجه شدم.
-آقا دمتون گرم. این شد یه چیزی” صحنه ی مشکوک”، بچه ها پلیسی شد . گوش بدید.
– قاسم رادیدم که آهسته قدم برمی داشت و دوروبرش را هم می پایید. مثل اینکه احتیاط می کرد. برای همین توجهم جلب شد و کنجکاو شدم. همین جوری رفت و رفت تا به نزدیکی یک لودر رسید. فورا از پله هایش بالا رفت. روشن کرد و دنده عقب گرفت و راهی بیابان اطراف شد و شروع کرد به کار و کندن زمین و جابجا کردن خاک و گل و احداث خاکریز.
– ببخشید آقا این قاسم کی بود؟
– نوجوانی بود که کلاس دوم یا سوم راهنمایی بود و به هرترتیب به جبهه آمده بود.
– آقا چرا به هر ترتیب؟
– آخه به خاطر کمی سن ، شناسنامه شو دستکاری کرده بود. این کار اون موقع ها معمول بود.
بچه ها زیاد سر به سرش می گذاشتند و برای اینکه سرگرم باشه اونو توی سنگر تبلیغات سر کار گذاشته بودند تا اذان و اقامه بگوید و نوار نوحه بگذارد و این جور کارها.
– خلاصه کنجکاو شدم این کار او چه معنی داشت؟ منتظر شدم تا برگردد. نیم ساعتی طول کشید تا برگشت و لودر را سر جایش گذاشت و دوباره خوب دور و برش را ورانداز کرد و راهی مقر شد. من هم طوری که متوجه نشه، پشت سرش حرکت کردم. وقتی به سنگر رسیدم فی الفور رفتم سراغش و پرسیدم ناقلا این کار چه معنایی داشت؟ قدری جا خورد و خواست انکار کند اما وقتی دید قضیه لو رفته، ملتمسانه نگاهم کرد و با خنده ی زیرکانه ای، دستش را به علامت احترام به سینه اش گذاشت و گفت آقا خیلی نوکرتم تو رو خدا این دفعه رو شتر دیدی ندیدی.
اخم کردم و با کمی عصبانیت گفتم بچه جون دیوونه شدی؟ می دونی معنی این کارچیه؟ می دونی اگه فرمانده بو ببره ؛ اگه منوچهر راننده اون لودر بفهمه ، چی می شه؟ باز هم خندید و گفت آقا از بابت منوچهر و بچه ها ردیفه. شما هوای ما رو داشته باشید و به بچه های بالا چیزی نگید و رازدار باشید، تمومه و ادامه داد، با منوچهر و ابوالفضل و جواد و علی هماهنگم و با پررویی دست انداخت دور گردنم و پیشانیم را بوسید و چاخان کرد وگفت شما هم که ازخودی و تاج سر ما فقط فرمانده می مونه که اونم باشما.
گفتم قاسم جان برای من این روحیه ات قابل تحسینه، اما هرکاری توانایی خاص خود را می طلبد و شعر معروف ” کار هر کس نیست خرمن کوفتن گاو نر می خواهد و مرد کهن” را هم برایش خواندم و گفتم به یه شرط رازداری می کنم که قول بدی تکرار نشه. مثل داش مشتیا دستش رو به علامت احترام گذاشت به سینه و باخنده گفت چشم آقا، خیلی نوکرتیم. قول می دم. اما من زود “دوزاریم افتاد” و مصمم شدم قضیه راپی گیری کنم و متوجه شدم شیطنت امروز، کار هر روزشه.
– آقا ببخشید یعنی جبهه این قدر بی سر و صاحاب بود؟ که یه بچه هر کاری دلش خواست بکنه؟ واقعاکه!
– ببینید. بچه ها، همه می دونیم، جنگ ما یه جنگ کاملا کلاسیک نبود. یه جنگی بود که نیروهای مردمی در آن حرف اول را می زدند. بنابراین همچین اتفاقاتی طبیعی بود . درضمن شیطنت همه جا پیدا می شه ، اما گاهی شیطنت بدهم نیست.
-آقا یعنی شیطنت قاسم …
– آقا بالاخره چی شد؟
– آهان ببخشید. اگه اجازه بدید، می خوام ازروی دفترچه خاطراتم براتون بخونم. اشکالی که نداره؟
– بفرمایید آقا اختیار دارید.
– امشب حاجی ( فرمانده) بعد از نماز و زیارت عاشورا؛ برایمان حرف زد و از اهمیت عملیات و نقش بچه های راننده ی لودر و بلدوزر گفت. آنقدر با حرارت حرف می زد که همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند و ادامه داد: خاکریزی که قراره امشب زده بشه با خاکریزهای دیگه فرق داره، طولش چهل پنجاه متره اما سرنوشت سازه. ممکنه توی متن عملیات باشه. پس آنهایی که توانایی وآمادگی کامل دارند، بیایند.
– هیچ کس حاضر نشد در این عملیات شرکت نکنه. حتی قاسم هم با گریه و اصرار زیاد و با پا در میانی روحانی گردان قرار شد مسوول توزیع کمپوت و نان و… باشد و همراه باشد.
-آقا ببخشیدا فکرمی کنم کارآن آقای روحانی درست نبوده، آخه اگه بچه ی خودش هم بود این کارو می کرد؟
-بچه ها کی می تونه جوابشو بده؟
-آقا من فکر می کنم از این موارد توی دفاع مقدس فراوون بوده. قاسم همون طوری که گفتید، شناسنامشو دستکاری کرده بود و به هر ترتیب به جبهه آمده بود؛ آن شب هم هر طور بود به خط می رفت. چه بهتر که راه درستش پیداشده.
– ضمنا اضافه کنم به صحبت شما که بهتره که در مورد شهدای دفاع مقدس بیشتر مطالعه کنید. به حمدا… الان که اینترنت کار را راحت کرده. خانواده های” چندشهیدی” که پدرشان هم مشوق آنها بوده و هم همرزم آنها؛ کم نبوده اند. ازهمه ی اقشار هم بوده اند چه روحانی؛ چه غیرروحانی.
– خوب بچه ها اجازه می دید ادامه بدم؟ یا تمام کنم.
– نه آقا تو رو خدا ادامه بدید.
– بچه ها این قسمت را فردای عملیات نوشته ام.
-دیشب شب سختی بود. منطقه ی عملیاتی طلاییه در آن تاریکی گاهی کاملا روشن می شد و گاهی که منورها تعدادشان کم می شد؛ مسیر عبور پر ترافیک تیرها را در تاریکی به خوبی می شد با چشم ردیابی کرد. هرچند که ممتد بودند و لاینقطع . در کنار خاکریزها هم فریاد الله اکبر می شنیدی هم ناله وهم سکوت آنان که خفته بودند و….و نیز صدای شنی بلدوزرها و زوزه ی لودرها و در همین شلوغی فریاد حاجی همان فرمانده گردان ما که :” فقط بیست متر مونده”
اما نه دیگر صدایی از منوچهر می آمد و نه جواد و علی و ابوالفضل قدرت حرکت داشتند و فقط گاهی ناله ای از درد زخم هایشان و نگاه حسرت بارشان به لودرها و بلدوزرها و دیگر هیچ. و باز فریاد فرمانده و به هرطرف دویدنش. از آن طرف بی سیم هم فریاد می آمد، که می گفت ٔ حاجی بجنب . چه کار می کنی؟ و پاسخ نومیدانه حاجی به بی سیم که: راننده طلب می کرد و پاسخ منفی می شنید.
– آقا تو رو خدا زودتر بگید چی شد؟
– چشم دیگه آخراشه دو سه خط بیشتر نمونده.
-یک دفعه صحنه ی عجیبی دیدم. لودر منوچهر حرکت کرد و شروع به خاکریز زدن کرد. حاجی مات و مبهوت دنبال لودر می دوید و فریاد می زد. این دستگاه چش شده؟ نکنه از اون طرف خاکریز داره کشیده می شه؟ نکنه…
– آقا نکنه می خواهید بگید امداد غیبی بوده.
– صبر داشته باشی؛ خودت می فهمی. پسرخوب.
– اما لودر خاکریز را کامل کرد وایستاد . در آن تاریکی نوجوانی دوازده سیزده ساله که با پا در میانی روحانی گردان آمده بود خط ؛ ازآن پیاده شد.
والسلام
خاطره مشارکت دانش آموزی
آن وقت ها که کتابخانه مدرسه “کتابدار” نداشت ؛ درست مثل همین حالا! ؛ امورات کتابخانه هم یکی از دغدغه ها و دلهره هایم بود. بحث بها دادن به جوانان و” مشارکت دانش آموزان” هم در امور پرورشی داغ بود. لذا چند دانش آموز علاقمند به صورت خودجوش و داوطلبانه با نظارت من کتابخانه را اداره می کردند.
کارنامه نوبت اول درحال توزیع شدن بود و اولیاء برای دریافت کارنامه به مدرسه می آمدند.
پشت میز کتابخانه و درحال چسباندن اسامی مسوولین کتابخانه به دیوار بودم که ناگهان مردی تنومند در حالی که کارنامه ای هم در دستش بود؛ وارد شد و بدون هیچ مقدمه ای با صدای بلند و با عصبانیت پرسید : “این معلم پرورشی که می گن تویی”؟ من که حسابی جا خورده بودم؛ سلام کردم و هول شدم و گفتم نه یعنی ب …ب… بله.
البته با اجازه ی شما و فوری چشمش افتاد به اسامی مسوولین کتابخانه و عصبانی تر پرسید پس درسته؛ قضیه همینه که گفت. پرسیدم ببخشید پدرجان کی چی گفت؟ و بدون اینکه به حرفم اهمیتی بدهد؛ کاغذ را گرفت و مچاله کرد و محکم زد به زمین و شروع کرد به بد و بیراه نثارم کردن که :” توخجالت نمی کشی؟ تا اومدم بگم قضیه چیه؟ ادامه داد؛ تو مثلا معلم نمی دونم چی چی و قرآن و دین و خدا و پیغمبری؟ وای به حال بقیه!
و ادامه داد؛ تو از خدا شرم نمی کنی؟ خودت بچه نداری؟ و کارنامه را انداخت توی صورتم و گفت بیا اینم نتیجه گول زدن بچه های مردم همینو می خواستی؟ مات و مبهوت شده بودم. تا آمدم بگویم پدر جان اینجا مدرسه هست نه زور خونه؛ یه مشت حواله ی زیر چشمم کرد و گفت نه اتفاقا زورخونه هست. وقتی با بچه ی مردم این کارا میشه و صاحاب اینجا خبر نداره؛ زورخونه س دیگه و صداشو بلندتر کرد و گفت: من شکایت می کنم. مملکت قانون داره. من جلو افرادی مثل تورو می گیرم.
کمی عصبانی شدم و خواستم صدامو بلند کنم که متوجه شدم چوب پلاکاردی که کف کتابخانه افتاده بود؛ نظرش راجلب کرد و رفت به طرف چوب. من هم که دیدم هوا بد جوری پسه؛ یواش در رفتم و به اتاق معاون آموزشی پناهنده شدم و درخواست کمک کردم. آقای معاون که جریان را فهمید؛ یک دفعه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت : پس کار خودشو کرد و پرسید: زیر چشمت چی شده؟ و باز صدای قهقهه اش بلندتر شد و ادامه داد؛ ناراحت نباش درستش می کنم؛ طوری که ازت عذرخواهی هم بکنه!
لحظه ای بعد آن مرد وارد اتاق شد و باز شروع کرد به تکرار همان فرمایشات قبلی. آقای معاون درحالی که می خندید؛ آن مرد را به آرامش دعوت کرد و برایش چایی ریخت و او هم با اصرار جناب معاون و با اکراه چایی را سرکشید و در حالی که به من که سرم را در دست گرفته بودم و به زمین نگاه می کردم، چشم دوخته بود؛ با خودش غرولند می کرد و می گفت: اینم مثلا مدرسه ی خوب؛ و به زنش بدوبیراه می گفت که همش تقصیر تو بود. چقدر گفتم این مدرسه فقط یه اسمی درکرده؛ فلان فلان شده گفت نه بچه ی فلانی وفلانی هم همین جا هستن…و نفرین کرد و گفت : زینب خدا ازت نگذره مگه نیام خونه.
آقای معاون که تا حالا ساکت بود؛ نگاهی به من کرد و چشمکی زد و چند تا کارنامه از کشوی میزش درآورد و به آن مرد نشان داد و گفت لطفا این ها را یه نگاهی بیندازید. او هم همین کار را کرد و گفت : اینا که وضعشون خوبه ؛ پس چرا بچه ی من بدبخت شده ؟ و پرسید؛خوب حالا منظور؟
معاون گفت ببین پدرجان این کارنامه ها که می بینی مال بچه هاییه که توی کتابخانه همکاری می کنند درست مثل بچه ی شما. پس اشکال کار جای دیگه باید باشه و او هم که کمی آرام شده بود؛ گفت خوب پدر بیامرز همون اول به من می گفتی تا تکلیف خودمو بدونم و مدیون این آقا نشم.
شما طوری گفتید پسرتون همش دنبال کارای متفرقه ست و همش دورآقای پرورشی که من نزدیک بود این آقا را بکشم و بلافاصله از جایش بلند شد آمد به طرف من و حلالیت طلبید و صورتم را بوسید و اصرار کرد که مشتی به صورتش بزنم و من هم که خنده ام گرفته بود؛ گفتم آقای محترم اینجا مدرسه است و من هم معلمم و شما را بخشیدم. البته به شرطی که تکرار نشه. شما هم لطفا هر وقت آمدید مدرسه ؛ بدانید مدرسه قداست دارد و زورخانه نیست. در ضمن قدری خود نگهدار باشید و زود تحت تاثیر حرف دیگران قرار نگیرید که مجبور به عذرخواهی شوید.
سالها از این ماجرا می گذرد؛ اما هر جا سخن از مشارکت دانش آموزان در کارها می افتم؛ خنده ام می گیرد و این شعر را با خودم زمزمه می کنم:
“کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من”.
خاطره سعه ی صدر
بعد از عرض سلام و خسته نباشید به همکاران و قرائت آیه ی شریفه ی ” رب اشرح لی صدری…” ، با استناد به چند آیه و حدیث، و یادآوری توجه خاص ریس جمهور به تکریم شخصیت جوانان ،موضوع صحبتش را”بها دادن به شخصیت دانش آموز” عنوان کرد و تاکید کرد، در مقطع دبیرستان که حساس ترین برهه ی عمر این عزیزان است، ما باید به این سرمایه های عظیم فوق العاده احترام بگذاریم ،و مهمتر اینکه خودمان “سرمشق و الگو”باشیم و طوری رفتار کنیم که دانش آموز حتی در نگاهمان صداقت و مهربانی و خصایص برجسته ی اخلاقی را مشاهده نماید و خدای ناکرده یک وقت”ازگل نازک تر” به آنان نگوییم و از”کوره در نرویم”
به همکاران عزیز تاکید می کنم “انتقادپذیر” باشند و این روحیه را “مثبت ” بدانند و حفظ نمایند و در پاسخ یکی از همکاران که بی اختیار و یواشکی گفت “بابا نفسش از جای گرم بلند می شه!” و او هم انگار شنید، تاکیدکرد ، عزیزان” کار نشد ندارد اگر بخواهیم می توانیم ” و روی واژه ی قرآنی “سعه ی صدر” خیلی تاکید کرد و گفت که سعه ی صدر از لوازم حتمی و لازم شغل شریف معلمی است و خلاصه دراین زمینه سخن بسیار گفت.
جلسه ی شورای دبیران این بار متفاوت بود و همه ی حضار محو صحبت های این دبیر تازه وارد شده بودند و سکوت مطلق بر جلسه سایه انداخته بود.
دبیر شیمی که دبیر خوبی هم بود اما گاهی رعایت نمی کرد و کمی از گل نازک تر به بعضی از دانش آموزان می گفت، در توجه به فرمایشات ایشان محوتر از دیگران شده بود و انگار نمی خواست باور کند که “کارنشد ندارد”، با نگرانی پرسید ببخشید، شما چند سال سابقه ی کاردارید؟ و آیا تا به حال در دبیرستان هم کار کرده اید؟
ایشان هم خیلی متین و منطقی پاسخ داد: ببین همکار محترم جسارت نباشه ، این سوال شما هیچ ربطی به حرف های بنده ندارد، البته منظور شما را درک می کنم و ضرب المثل “ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه هست ” هم چاشنی حرف هایش کرد” و با خنده گفت: بازم می گم “کار نشد نداره”. البته دبیر شیمی هم خیلی آرام که کسی نشنود؛ گفت: “حالا ببینیم و تعریف کنیم”. چند روز از این ماجرا گذشت.
در حال عبور در راه رو مدرسه بودم که ناگهان، فریادی شبیه کسی که دچار آتش سوزی شده یا اتفاق دیگری برایش افتاده باشد! و طاقت خود را از کف داده و به قول معروف به سیم آخر زده باشد، میخکوبم کرد و هاج و واج شدم.نه…نه…! اصلا باور کردنی نبود! یعنی همان همکار عزیز، سخنران شورای دبیران بود؟! و حرف هایی می زد که البته قسمت های عمده اش را به ناچار سانسور می کنم! :” … شما ظرفیت احترام ندارید، حالیتون نیست، حیف آدم که با شما سر و کله بزنه، و هی دانش آموزی را با لگد و کشیده و بد و بیراه و… به سمت دفتر ناظم هدایت می کرد و با صدای بلند و رسا فرمایشاتش را به سمع تمام حضار در مدرسه می رساند و متاسفانه دانش آموزان کلاس های دیگر هم به همراه دبیرانشان از سر کنجکاوی ،سرهایشان را نصفه نیمه از در کلاس خارج کرده و استفاده می کردند!
بیاد حرف های خوبش افتادم و با آه و افسوس در ذهنم مرور کردم،”تکریم شخصیت”،”ازگل نازکتر نگفتن” ،”از کوره در نرفتن”،”سر مشق و الگو بودن”، “انتقادپذیری”، “روحیه مثبت اندیشی” “کار نشد نداره” و از همه مهمتر “سعه ی صدر”.
غیبت نباشه ،آن عزیز که آدم خونگرم ، متین و شخصیتی سیاسی ، اجتماعی هم داشت، پس از مدتی، درس و تدریس را رها کرد و هوشمندانه و خردمندانه به استخدام سازمانی دیگر در آمد و بحمدا… منشاء خدمات بسیاری در آنجا شد و مراحل ترقی هم تند تند پیمود و شاید اگر در کسوت معلمی می ماند،اکنون…
خدامقام “شهیدرجایی” رامتعالی کند و بیامرزدش، چه خوب گفت که:
” معلمی شغل نیست…”
نوشته: سیروس زارعی مربی تربیی دبیرستان های ناحیه سه شیراز
باسلام وتتشکرازشما دوست ویا همکارگرامی وفهیم . منتظر نظرات وحتی انتقادات سازنده ی شما عزیزان ؛خصوصا همکاران فرهنگی و مربیان پرورشی دلسوز وصبور هستم. ( مخلص شما- زارعی)
با سلام و سپاس از زحمان بیدریغ شما و همه فرهنگیان زحمت کش انشالا مسئولین ببینند و عبرت بگیرند تا بیشتر از این شرمنده وجدان خود و آینده سازان عزیزمان نشویم به امید سربلندی شما و ایران عزیزمان